نفس مامان محمد منصورنفس مامان محمد منصور، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

تقدیم به دومین ستاره درخشان زندگی ما

ماه رجب و دعای عزیز جون برا نی نی گل در شب آرزوها

حلول ماه مبارک رجب، مبارک باد.    امسال  ٣ خرداد  مصادف با شروع ماه مبارک رجب     بود و ما از خدا خواستیم تا تو به سلامت دنیا بیایی، چون خدا فرموده : هر که در این ماه مرا بخواند ، اجابتش کنم و هر که حاجت آورَد ، عطایش کنم .   من نذر کرده بودم برای سلامتیت تو ماه رجب به زیارت قدمگاه حضرت خضر نبی (ع) که در شهر شوشتره برم.            ماه (رجب)، ماه من ، بنده، بنده من                  &...
8 خرداد 1391

اولین مسافرت کوتاه نی نی گل

یه هفته قبل از شروع سال نو ما به همراه عزیزجون و دایی محمد و دایی رضا  (دایی هایه مامانی) به بندر دیلم رفتیم و دو روز اونجا موندیم،  این اولین مسافرتی بود که وقتی تو تو دلم بودی میرفتم .   این دو روز خیلی خوش گذشت و  عزیزجون از اونجا برات چند تا لباس  خیلی خیلی قشنگ گرفت تا تو سیسمونیت  بزاره. بعد از دو روز به خونه برگشتیم تا خودمونو رو برا برای سال نو  آماده کنیم. ...
7 خرداد 1391

پنجمین ماه بارداری

الهی زندگیت طعم عسل شه،  دعای دشمنات هی بی اثر شه ستارت تا ابد روشن بمونه،   سیاهی راه خونتو ندونه الهی مرغ عشق آرزوهات  سرشب تا سحر یکدم بخونه   ٢٤اسفند ماه نوبت بعدی بود که باید دکتر می رفتم. وقتی رفتم یه  خانم دکتر جدید اومده بود( چون خانم دکتر قبلی باباش فوت کرده بود  و مرخصی  بود) این یکی خانم دکتر هم وزن و فشارمو انداز گرفت،صدای  قلب و  جفتتو برام گذاشت و گفت همه چیز خوبه.   تو این مدت من ، بابایی و آجی نیلوفر رو حسابی خسته و &nb...
7 خرداد 1391

چهارمین ماه بارداری

همیشه،با خدا،هرشب،برایت آرزو کردم که قصر روشنی باشد،سرای آرزووووووهایت.......   ٢٤  بهمن ماه نوبت داشتم تا هم بهداشت برم و هم برم مطب پیش  خانم دکتر. صبح اون روز اول رفتم بهداشت، خانم دکتر وزن و فشارخونمو اندازه  گرفت. خانم بهداشت گفت که اصلا وزنت اضافه نشده ولی فشار  خونت خوبه،خواستیم صدایه قلبتو بشنویم ولی نتونست پیداش کنه و  گفت هیچ مشکلی نیست چون دستگاههای ما پیشرفته نیستند. عصر همون روز رفتم مطب خانم دکتر،اول وزن و فشار خونمو اندازه  گرفت و بعد صدای قلب نازنیینتو برام گذاشت،  قلبت با صدای خیلی قشنگ ش...
6 خرداد 1391

نذرهایی برای سلامتی تو

روز ٢٧ دی ماه که آخرای ماه صفر بود وقتی از خواب بیدار شدم  دیدم که حالم خوب  نیست .             من و بابایی رفتیم بیمارستان، وقتی دکتر منو دی د  گفت: که باید سریعا برم سونو تا ببینه وضعیت جنین  چطوره! ما  خیلی ترسیده بودیم و از  خدا می خواستیم که برا تو مشکلی پیش   نیومده باشه،  چون سونویه بیمارستان مشکل داشت ما سونوی  بیرون رفتیم و منتظر  موندم تا  نوبتم بشه ، تو این مدت فقط من...
6 خرداد 1391

سومین ماه بارداری

در تاریخ 16 دی ماه 90 پیش خانم دکتر رفتم و فشار خون و  وزنمو اندازه گرفت و یه سونو نوشت که هم برا تعیین سلامتی جنین بود و هم برا اینکه مشخص شه اون قل زنده است یا نه! فردا صبحش یعنی هفدهم به سونوگرافی رفتم،اول ازم آزمایش  خون گرفتن و بعد برا انجام سونو منو به اتاق دیگه ای فرستادن. خانم دکتر اول از غضروف دماغت سونو گرفت و گفت که همه  چیز خوبه،بعد میخواست از نخاع گردنت سونو بگیره اما تو دور نخوردی که پشت گردنتو ببینه و گفت: برو یه کم قدم بزن و یه چیزی بخور و برگرد. از اتاق که بیرون اومدم بابایی رفت و بیسکوئیت و رانی و کاکائو ...
6 خرداد 1391

دومین ماه بارداری

در تاریخ 20/9/90 من پیش یه خانم دکتر خوب رفتم تا  هر ماه منو چکاب کنه که یه وقت خدایی نکرده  مشکلی برات پیش نیاد.                            خانم دکتر یه سری آزمایش و یه سونو نوشت و گفت اینا رو انجام بده و بیار. فردا صبحش رفتم و آزمایشا رو انجام دادم و بعدم رفتم سونوگرافی،  آقای دکتر گفت: که سن  جنین 6 هفته و 6 روزه  و همه چیز اون خوبه،بعد سوال کرد که میخوای صدای قلبشو  بشنوی؟ منم که خیلی مشتاق بودم گفتم:ب...
3 خرداد 1391

اولین ماه بارداری

یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم بابایی  گفت: که دیگه امروز بیا بریم آزمایش بده، منم قبول کردم که بریم,  وقتی که این شور وشوق بابایی را می دیدم از خدا خواستم که تو رو تو دلم گذاشته باشه...   چهار روز پیش عروسی منصوره(دختر عمه مامانی) بود و بی اطلاع از وجود تو کلی فعالیت داشتم. بالاخره در تاریخ ٢٨/٨/٩٠ آزمایش گرفته شد و مسئول آزمایشگاه گفت ١٥ دقیقه جواب آماده است، بعد از ١٥ دقیقه رفتیم و جواب آزمایش رو گرفتیم. واااااای اگه گفتی چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بله خدا دعای...
3 خرداد 1391

اولین تکون خوردن فندقم

یه روز صبح به یاد موندنی  در تاریخ 28 آذر ماه سال 90 وقتی از خواب بیدار شدم و مشغول انجام کارهام بودم یه دفعه یه حس عجیبی رو درون خودم احساس کردم و یه حس خوب و به یاد ماندنی....... وااااااااااااای میدونی چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بله برا دومین بار وجود نازنیین تو رو در خودم احساس کردم.اولین تکون خوردن تو آنقد شیرین و زیبا بود که انگار بال درآورده بودم و تو آسمون پرواز میکردم                                     ...
3 خرداد 1391