ماه صفر و حادثه بسیار تلخ این ماه
درباره ماه صفر
ماه صفر دومین ماه قمری پس از محرم است. در دوران جاهلیت آن
را ناجز مینامیدند. صفر از ریشه «صفر» به معنی تهی و خالی است.
دلیل نامگذاری آن این است که چون این ماه پس از ماه محرم است و
مردم دوران جاهلیت در ماه محرم - به دلیل اینکه از ماههای حرام بود-
از جنگ دست میکشیدند، با فرارسیدن ماه صفر به جنگ روی میآوردند
و خانهها خالی میماند؛ از این رو به آن صفر گفتهاند.
روز اول ماه: خواندن نماز اول ماه که آن دو رکعت است، در رکعت اول بعد
از «حمد» سی مرتبه سوره «توحید» و در رکعت دوم بعد از «حمد» سی مرتبه
سوره «قدر» بخواند و بعد از نماز صدقه ای در راه خدا بدهد،هر کس چنین کند،
سلامت خود را در آن ماه از خداوند متعال گرفته است.
ماه صفر در نزد شیعیان
شیعیان إثنی عشری و محبان اهل بیت علیهم السّلام، ماه صفر را از ایام سوگواری
سال میدانند. زیرا در ابتدای این ماه خانواده امام حسین علیه السّلام و بازماندگان
واقعه کربلا را به صورت اسیری وارد شام نمودند و آنان را در فشار روحی و روانی
و مورد تحقیر و توهین قرار دادند، به طوری که یکی از فرزندان خردسال
امام حسین علیه السّلام، به نام رقیه (س)، بر اثر این سختیهای طاقت فرسا،
در دمشق به لقاءاللّه پیوست. هم چنین، بیستم این ماه، اربعین شهادت
امام حسین علیه السّلام و یارانش در کربلا است.
بنا به روایت علمای شیعه و برخی از علمای اهل سنت، در 28 صفر، رحلت
جانگداز رسول گرامی اسلام حضرت محمد صلّی اللّه علیه و آله و
شهادت سبط پیامبر، حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام و در آخر
این ماه، شهادت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السّلام واقع شده است.
بدین جهت، شیعیان این ماه را همانند ماه محرم، به سوگواری میپردازند.
در بسیاری از مراسمها و محافل مذهبی، دو ماه محرم و صفر را پشت سر هم
گرامی میدارند و در آنها به عزاداری مشغول میباشند.
سلام به پسر ناز خودم
انشالاه که هر کجا هستی سالم و تندرست باشی
امروز 92/9/23 بعد از یک هفته از شوشتر برگشتم
هفته ی گذشته ،از روز پنج شنبه(92/9/14) همه با هم رفتیم شوشتر
حدود چند ماهی بود که پدر بزرگم حالش خوب نبود و بعضی مواقع باید
اونو در بیمارستان بستری می کردن و اون هفته هم از روز دوشنبه بستری بود .
روز جمعه هم آقای پدرت و عزیز جون به ملاقاتش رفتن و حالش هم بد
نبود و دوباره شب اون روز هم بابایت و دایی ها به ملاقات اون رفتن
و حال اون نسبت به ظهر بهتر شده بود و ما اون شب که انگار
قسمت نبود بیایم اهواز
( چون تا عرب حسن اومدیم و ماشین از زیرش آتیش گرفت و خدا
بهمون خیلی رحم کرد و راننده ماشین هایی که پشت سرمون بودن
اونو دیدن و بهمون خبر دادن و ما فورا" پیاده شدیم و اونو خاموش کردیم و
ماشینو اونجا گذاشتیم و دوباره به شوشتر برگشتیم)
اونجا موندیم
تاریک شد هوا و تو رفتی به شهر نور بی درد و ترس کردی از این زندگی عبور
از آن زمـــان که فاصــله افتاد بیــن ما هر شب به یاد قبـــل تو را می کنم مرور
یک چهره داشتی پر از احساس های ناب یک قلب مطمئن پر از ایمان و عشق و شور
دستی که از لطافت بسیار پینه داشت عمری پر از شرافت و از کینه هـــا به دور
رفتی اگر چه از نظر چشـــم ما ولــی از یاد ما نمی رود آن چشــمه ی صبـــور
گفتی نمی دهد به کسی مهلتی اجل
خوابیده این شتر در هر خانه ای به زور
صبح طرفای ساعت 6/30 بعد از نماز صبح بود که دایی رضا زنگ زد و
گفت که بیاین خونمون و بله با این خبر حسابی کمرمون شکست
انالله و انا الیه راجعون
از از تو مینویسم ، از غم دلتنگی ات
مینویسم که دلم هوایت را کرده است ، کاش تو را میدیدم ،
به چشمهایت خیره میشدم و با تو درد دل میکردم .
این بابا بزرگ مهربون رو هم خدا ازمون گرفت و یکبار دیگر سایه ی پدر مهربونی از سرمون
کم شد و اونو از دست دادیم بخدا بابای مهربونی بود و بعد از فوت بابام اون تمام جای
خالی پدر رو برامون پر کرده بود اون خیلی مهربون بود و آذارش هم به مورچه ای
نمی رسید و با رفتن او تمام دلهامون پر از غم شد
خیلی هم تو رو دوست داشت . روزی که بدنیا اومدی و اسمتو فهمید سر شوخی گفت
اسم اکبر رو هم به اون اضاف می کردی که میشد : محمد منصور اکبر
الان هنوز یک هفته بیشتر نیست که از پیشمون رفته ولی حسابی دلمون براش تنگ شده
قربونه صفا و مهربونیات پدر بزرگ
خیلی این روزا دلم تنگ برات پدر بزرگ
باورم نمیشه دیگه رفتی از کنارمون
بیا خیلی خیلی خالی شده جات پدربزرگ
میدونم منتظر مادر بزرگ ببینتت
اون نشسته خیلی وقته چشم به راهت پدر بزرگ
عکس زیبای تو و اون جلوی چشممونه
قربونه سفیدیه رنگ موهات پدر بزرگ
پشتمون خالی شده از وقتی رفتی اقا جون
دیگه دیر بهت بگم جونم فدات پدر بزرگ
برای شادی روح پدر بزرگم صلوات
وقتی تو رو میدید برات سوت میزد و تسبیحشو نشونت میداد
و تو هم می خواستی اونو ازش بگیری و اون با اینکه از بچه های
کوچیک که هنوز چند ماهی بیشتر نداشتن بدش میومد ولی برای
همه عجیب بود که چطور این همه تو رو دوس داشت
من هر چی از خوبیهاش بگم کم گفتم و حتما" جایگاه او بهش است ولی با رفتنش
کمر هممون رو شکست و همه رو داغ دار خودش کرد و من همین جا از خدای بزرگ
می خوام که به همه از جمله مامان مهربونم صبر بده تا بتونه این مصیبتو پشت سر بزاره
به او که گفتم بمان، اما نماند!!!
دلم می خواد یه چیزی بنویسم...
یه چیزی از جنس بغض های گاه و بیگاه شبانه ام
یه چیزی که حس و حالم رو بتونه بگه...
یه چیزی که توی دلم آشوب به پا کنه...
دلم می خواد یه حرفی بزنم که همه آه های دلم رو توش خلاصه کنه...
دلم یه حرفی می خواد که همه گوشها از شنیدنش کر بشن...
دلم یه حرف می خواد از جنس تو...!
واقعا" اون کسی بود که آزارش به هیچ کس نمی رسید و به همه کمک
می کرد و انسان خیلی وفاداری بود از وقتی که همسرش که
حدود 34 سال پیش فوت کرد و با اینکه اون 42 سال بیشتر نداشت
و فرزندان کوچکی از جمله خاله من که 1 ساله بود و فرزند بزرگش
مامان من بود که 16 ساله بود و دو داییم که بین این دو بود اون حاضر
به گرفتن زن دیگری نشد و اون مانند مادر اونا رو بزرگ کرد و صاحب
همه چیز کرد
روحش شاد و یادش همیشه زنده و گرامی باد
کاش آن شب را نمی آمد سحر
کاش گم در راه پیک بد خبر
ای عجب کان شب سحر اما به ما
تیره روزی آمد و شام دگر
دیده پر خون از غم هجران و او
با لب خندان چه آسان بر سفر
ای دریغ از مهربانی های او
دست پر مهر آن کلام پرشکر
غصه ها پنهان به دل بودش ولی
شاد و خرم چهره اش بر رهگذر
در ارزان زان ما بود ای دریغ
گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر
تا پدر رفت آن سحر از پیش رو
بی نشان را خاک تیره شد به سر
جهت شادی روح آن پدر بزرگ مهربون لطفا" صلوات بفرستید ....
بابایی و آجی نیلوفر تا روز دوشنبه اونجا موندن و چون آجی نیلوفر امتحان داشت
اونو بعد از خاکسپاری روز یکشنبه شب با آقا مهدی خونه عمو حسیبن فرستادیم و
بابایی هم به اصرار دایی اینا روز دوشنبه رفت اهواز و من و تو اونجا موندیم
روز چهارشنبه هم بعد از مدرسه آجی نیلوفر اومدن شوشتر و پنج شنبه هم سه روز و
هفته اش که تمام شد رفتیم خونه عزیز جون و جمعه شب هم اومدیم اهواز
تو این مدت حسابی شیطونی کردی و با عادل و هانیه بازی و خرابکاری کردی
یه سری اسم ها هم یاد گرفتی :
آده : عادل
هانه : هانیه
اٍمان : ایمان
دادی : دایی
اَجی : حجی
دضا : رضا
چیس : چیپس
اَتر : عنتر (دایی محمد بهت یاد داد )
تا پسر دایی رضا رو می دیدی پیشش می رفتی و اسمشو با صدای
بلند فریاد می زدی علی علی
و اون تو رو می گرفت و باهات بازی می کرد
خلاصه همه تو رو دوست داشتن و باهات بازی می کردن
ولی یه وقتا هم دلتنگیی آقای پدرتو می کردی و وقتی میوفتادی
و شروع به گریه می کردی اون موقع با گریه می گفتی بابا رفت
زندایی بهت می گفت : حج علی رو گربه خورد و بعد از اون دیگه
یاد گرفته بودی وقتی ازت می پرسیدن حج علی کو ؟؟؟ می گفتی
گوبه یعنی گربه اونو خورد
و وقتی بهت می گفتن ایمان چی می گه با صدای بلند جیغ میزدی
و می گفتی ایییییی
یه کار بد هم یاد گرفتی و وقتی بهت می گفتن اون کارو انجام بده انقدر
زور میزدی تا اونو انجام بدی
یه روز هم عزیز جون رفته بود تو حمام و تو هم پشت سرش رفته بودی
و چون زمین خیس بود سر خورده بودی و افتاده بودی بعد شروع به
گریه کردی و پیش من اومدی و مرتب تکرار می کردی آبا آبا یعنی
افتادم تو آبها یه روز دیگه هم با عادل بازی می کردی نمیدونم چطور
دستت درد اومده بود و همش گریه می کردی و می گفتی
دست دست عادل یعنی عادل دستمو درد آورده و همیشه باید
اونجایی رو که دردت اومده ببوسم تا ساکت شی
خاله نرگس رو گاهی می گفتی آجی و گاهی مامان صدا می کردی
روز چارشنبه وقتی بابایی و آجی نیلوفر اومدن وتو اونا رو دیدی شروع
به ذوق زدن و با صدای بلند می خندیدی
امروز هم تولد ١٧ماهگیته و من این روز
رو بهت تبریک می گم الهی که 120ساله و
عاقبت بخیر شی
نفسم ، عمرم ، همزمان در آستانه ورود به تولد ١٧ ماهگیت ٩٢/٩/٢٣،
دومین دندون نیش ،بالا، سمت راست رو
درآوردی مبارکت باشه