نفس مامان محمد منصورنفس مامان محمد منصور، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

تقدیم به دومین ستاره درخشان زندگی ما

از شیر گرفتن جیگرم

1393/4/5 13:23
1,337 بازدید
اشتراک گذاری

عکس کودک کوپید

چه روز خوبی بود روزی که مسئول آزمایشگاه جواب آزمایش بارداریم رو مثبت اعلام کرد...

خیلی هیجان زده بودم... انگار تموم دنیا رو به من داده بودن...

حس زیبای دوباره مادر شدن ..

 اونقدر خوشحال بودم که هر روز باهاش حرف می زدم... دیگه شده بود مونس و

هم رازم، جزئی از وجودم... اونم باهام تو روزای خوشی و ناراحتی همدردی می کرد

و با ورجه وورجه کردن تو بطنم اظهار وجود می‌کرد و یه جورایی نشون می‌داد که

تنها نیستم و باز هم دارم مادر میشم ...

روزی که به دنیا اومدی زیباترین روز زندگیم بود هر چند خیلی درد و سختی کشیده

بودم اما بعد از دیدن چهره ماه و ظرافت تن و بدن و دستاش همه چیز یادم رفت،

تو دلم ذوق می کردم و لبخند از رو لبام جدا نمی‌شد... وای خدای من! با مامان

تلاش کردیم تا بچه شیر بخوره... و زود  موفق شدیم و اون سینه منو گرفت...

وقتی عزیزدلم شروع به مکیدن کرد  لذتی تمام وجودم رو گرفت... چقدر لذت بخشه

کسی رو که تمام وجودش از خودته رو با شیره وجودت تغذیه کنی... با نگاهم نوازشش

می کردم و با تپش‌های قلبم بهش آرامش می دادم...

حالا امروز که به مرز دو سالگی رسیده زمزمه‌های اطرافیان به ویژه عزیز جون بلند شده

که بهتره دیگه از شیر بگیریش...

چون مدت زمان كامل شيردهي طبق نظر قرآن كريم، 24 ماه قمري استو تو اونو طی کرده

بودی حتی چند روز بیشتر ولی از نظر شمسی 20 روز دیگه جا داشتی.

یه سلام گرم مثال گرمای تابستونمون به پسر نمکی خودم بالاخره بعد از چند ماه دوباره سراغ دفتر خاطراتت اومدم تا دوباره برات بنویسم . ولی این بار بادلی پر از غم برات می نویسم و از خدا می خوام که هر چه زودتر این بحران تموم بشه

30.gif 31.gif 32.gif 33.gif  

بله نازنینم جونم برات بگه : بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، روز دوشنبه عزیز جون و

خاله نرگس اومدن اهواز و قرار شد از فردای اون روز یعنی سه شنبه 93/4/3 تو رو

از شیر بگیرم ولی در وجود خود آتیشی شعله ور بود که خدایی نکنه اذیت بشی و

آیا راحت از شیر خوردن دل می کنی ؟

بطری عکس کودکبطری عکس کودک

اون موقع اصلا دوست نداشتم سه شنبه بیاد ولی ساعت ها مثل برق و باد گذشتن

صبح تا بیدار شدی اولین چیزی که گفتی می می بود و عزیز جون گفت که برو

رو سینت زردچوبه بزن که نخوره و اگه پافشاری عزیز جون نبود هنوز بهت شیر میدادم .

من این کارو کردم و تو تا سینه ام رو زرد دیدی ترسیدی و گفتی اووف و عقب رفتی و

ما بهت گفتیم که گربه اخش کرده خلاصه اون روز ناهار خونه عمو حسین بودیم و

تو رو کمی مشغول کرد و ما به بابایی گفتیم وقتی میاد انار بخره و با خودش بیاره

و چون هنوز فصل این میوه نیومده کلی گشت تا برات پیدا کرد اونم نه ارزون

بلکه کیلویی 15000 تومان بازم اگه انار خوبی بود اشکال نداشت ولی به اون

تعریفی هم نبودولی باید انار بود تا سوره یاسین به اون خونده شود و سه روز

پشت سر هم تو رو کنار آب ببریم و تو اونو بخوری تا خدا مهر شیر خوردنو از تو دلت بکنه .

ظهر رفتیم خونه عمو حسین و تو اونجا کلی بازی کردی . هرزگاهی بهونه می گرفتی

ولی چون دورت شلوغ بود با چیزی مشغول می شدی ولی وقتی می خواستی

بخوابی باز بهونه گرفتی و به هر طریقی بود با داستان گفتن خوابیدی و این اولین

خواب بدون شیر خوردن بود و من خیلی ناراحت بودم بعد از نیم ساعت یهو از خواب

بیدار شدی و شروع به گریه کردی و همش می گفتی نه نه نه ...

به هیچ عنوان نمی تونستیم ساکتت کنیم و با چشمات التماس می کردی که

بهت شیر بدم و من وقتی این نگاهتو می دیدم از درون می سوختم و به خودم

می گفتم خدا خودت کمکش کن که هر چه زودتر یادش بره و من منتظر یه تلنگر

بودم که با صدای بلند گریه کنم ولی جلو خودمو می گرفتم ،بعضی وقتا هم

یواش گوشه ای آروم اشک می ریختم و گریه می کردم و نمی گذاشتم کسی

بفهمه خلاصه به هر طریقی بود عمو حسین که تو بهش می گی دایی هوتن

تو رو آروم کرد و بعد اومدیم خونه چون شبش مهمان داشتیم و عمو حسین

و عمو سعید پیشمون دعوت بودن و پاگشای پسر عمو سعید بود

خلاصه اون شب هم با ز تو رو با داستان گفتن خوابوندم و تو باز طرفای

ساعت 3/30شب بود که بیدار شدی و می می می خواستی و چشماتو اصلا

باز نمی کردی و من می خواستم بهت کمی شیر بدم ولی اینبار دیگه تو قبول

نمی کردی و بعد خوابیدی . فردای اون روز هم که بیدار شدی عزیزب و خاله نرگس

تو رو مشغول کردن و پارک بردن و بی تابی تو کمتر شده بود بعدازظهر دوباره شیر

می خواستی و بهت گفتیم که می می اخه بعد دیدم که از تو اتاق رفتی بیرون

اول فکر کردم که زود تسلیم شدی ولی دیدم که جای فلفل و زردچوبه رو از تو

آشپزخونه آوردی و ریختی رو سینم و هی گفتی اخ اخ من با تعجب به عزیز

نگاه کردم و گفتم این ناقلا تا الان ندیده بود که من چیکار کردم و همش بهش

می گفتم گربه اخش کرده ولی ماشالاه خودش فهمیده بود و عزیز گفت شاید

تو رو دیده ولی من مطمئن بودم که اون منو ندیده .

عکس کودک فرشته

اون شب رفتیم پارک و عزیز جون سوره یاسین رو به یکی از انارا خوند و تو رو

پیش آب بردیم و اونو خوردی و اون شب نسبت به شب قبل راحت تر خوابیدی .

امروز هم که پنجشنبه4/5 میباشد و صبح عزیز جون و خاله و آجی نیلوفر تو

رو بردن شوشتر تا ما شب بریم دنبالشون چند دفعه ای به عزیز زنگ زدم و

احوالتو گرفتم و اونا گفتن که داری بازی می کنی

teddy42.gif

ای خدای مهربون به پسرم کمک کن تا این دوران رو هرچه سریع تر رد کنه    آمین

tendresse0007.gif 

راستی یه خبر خوب: همزمان با نیمه شعبان و تولد 23 ماهگیت دندون دوم آسیاب سمت چپت ،

پایین دراومد و دو سه روز بعد سمت راست دراومد مبارکت باشه گلکمcreddy0352.gifcreddy100.gif

پسندها (3)

نظرات (0)