اتفاقات اولیه در تیر
جمعه 23 تیر: وقتی بیمارستان بودیم برا
اولین بار خندیدی و بابایی سریع ازت
عکس گرفت....
دوشنبه 26 تیر: من و بابایی و عزیزجون
تو رو بردیم بیمارستان نفت تا
واکسن ب.ث.ژ بزنی،
عصر همون روزم عزیزجون و خاله نرگس
تو رو بردن پیش دکتر تا چکاب شی
و دکتر گفت خدا رو شکر سالمه سالمه...
سه شنبه 27 تیر: دوباره من و بابایی
و عزیزجون تو رو بردیم بهداشت
تا بهداشتی بشی، وزنت شده
بود 3200گرم یعنی 280گرم وزن کم کرده
بودی من نگران شدم ولی خانم
بهداشت گفت طبیعیه و بعد به مرکز
بهداشت کیان آباد رفتیم و آزمایش
تیروئید ازت گرفتن.
وقتی برگشتیم خونه عمه ناهید(عمه مامانی)
و بچه هاش برا دیدن تو از شوشتر
اومده بودن و دو سه روزی مهمان ما بودن
و اولین هدیه رو عمه ناهید بت داد.
همون روز عزیزجون و خاله نرگس تو رو
برا اولین بار حمامت دادن عزیزم.
تو حمام خیلی ساکت بودی و
انگار آب رو دوست داشتی.
عصر همون روز بازم من و بابایی و عزیزجون
تو رو بردیم دکتر و بعد از اینکه آقای دکتر
ازت آزمایش خون گرفت
گفت زردیت 14و بت دارو داد و گفت فردا
دوباره ببریمت تا چکاب شی...
چهارشنبه 28 تیر: امروز تو برا اولین بار
ساعت 6 صبح سکسکه زدی.
فدایه اون سکسکه های شیرینت
بشم عزیز مامان...
چهارشنبه عصر تو رو دوباره بردیم مطب،
بعد از اینکه آقای دکتر آزمایش گرفت
گفت زردیت 16 شده و باید بستری شی من چقدر ناراحت شدم.
تو رو بردیم بیمارستان علامه کرمی
من موندم پیشت و بابایی و عزیزجون
و آجی نیلوفر رفتن خونه.
تو رو داخل تخت های مخصوص گذاشتن
که پر از مهتابی بود و مرتب ازت خون
میگرفتن تا ببینن وضعیت چطور شده
و من هربار که خون میگرفتن دلم
ریش ریش میشد و اشکم درمیومد
فدات شم تو هم که خون نداشتی و
کل دستاتو کبود میکردن تا چند قطره خون دربیاد...
جمعه 30 تیر: ساعت 5:16 دقیقه صبح بود
که داخل بیمارستان بند نافت افتاد.
وقتی دکتر اومد تو رو دید گفت
زردیت به 10 رسیده و اجازه ترخیص داد،
عزیزجون و بابایی اومدن دنبالمون
و ما رو اوردن خونه.
خونه که اومدیم عزیزجون باز حمامت داد
و بابایی هم ناخناتو کوتاه کرد آخه تو مرتب
با نخونات صورتتو چنگ میزدی.
امروز برا اولین بار خاله زهره تو رو بغل کرد
و به محض اینکه تو رو گرفت پی پی کردی
تو دستش باری ک الله به گل پسر باادبم.
بزن اون کف قشنگه رو...
همون شب کلی مهمان عزیز
(عمه مرضیه- عمه کوکب- عمه نسرین-
مهین خانم- هاجر خانم- منصوره خانم اینا)
برا تبریک گویی خونه ما اومدن
و همشون بت هدیه دادن...
شنبه 31 تیر: امروز اولین روز ماه رمضان
است و همه روزه گرفتن ولی من بخاطر
تو نمیتونم روزه بگیرم.
امروز بابایی رفت ثبت احوال تا برا تو
شناسنامه بگیره و همه کارا رو انجام داده
ولی چون اینترنت اونجا قطع شده
نتونستن برات شناسنامه صادر کنن
و افتاده برا فردا...
فدای اون خنده مظلومت بشم
قبل از رفتن به بیمارستان برا آمپول ب ث ژ
اینجا فندقم آماده شده می خواد بره خودشو بهداشتی کنه
جیگر مامان الهی که همیشه سالم باشی
اینجا پسملم تمیز شده ، پیش همه عزیز تر شده (بعد از حمام)
قربونت برم الهی که چقدر اذیت شدی (تو بیمارستان زیر نور )
دورت بگردم اینجا دیگه از شر بند نافت راحت شدی