نفس مامان محمد منصورنفس مامان محمد منصور، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

تقدیم به دومین ستاره درخشان زندگی ما

عجله تو برای پا گذاشتن تو این کره خاکی

1391/4/28 19:10
596 بازدید
اشتراک گذاری

Giraffe Heart

روز چهارشنبه 21 تیر 91 من و بابایی و

آجی نیلوفر باهم رفتیم بازار و به سلیقه

 بابایی برا اتاق نازت پرده خریدیم.

                                                

   

 

اول قرار بود اونا را مامان جون بدوزه اما

 چون این هفته  نمی خواستیم بریم

شوشتر تصمیم گرفتیم خودمون

 اونا رو بدوزیم.

     تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

بعد از شام مقداری از پرده ها رو بابایی

 و بقیه رو من دوختم خلاصه اون شب

 تا ساعت30/5 بیدار بودیم  ولی یه

مقدارش موند برا صبح.

صبح من و بابایی رفتیم آموزشگاه

 و بعد از اونم رفتیم بازار وقتی

 خونه برگشتیم شروع به دوختن 

باقیمونده پرده ها کردم تا اینکه کار تمام شد،

 بابایی مشغول درست کردن نهار شد

 و منم داشتم میوه می شستم که

یه دفعه حالم بد شد و به بابایی خبر دادمو

من که از این وضعیت ترسیده بودم سریع به

 سمت بیمارستان نفت راه افتادیم.

ساعت 30/2 بود که بیمارستان رسیدیم

 و من سریع رفتم بخش زنان و زایمان

 و ماجرا رو برا خانم دکتر اونجا گفتم و

 اونم با خانم دکتر خودم تماس گرفت.

 

بعد یه سری برگ به بابایی دادن

 و گفتن بره حسابداری و تشکیل پرونده

 بده از منم یه سری آزمایش

 گرفتن و بستری شدم. 

خانم دکتر گفت: باید از قلب بچه نوار قلب

 بگیریم تا وضعیتش مشخص شه

و منو به سمت اتاق راهنمایی کرد.

 اول دستگاه رو به من وصل کرد و بعد

یه چیزی بهم داد و گفت هر حرکتی

 که داشت این دکمه رو فشار بده .شِـــکـــلـَــک هــاے عـَــروسـَــــک

خلاصه بعد از یک ساعت اومد و دستگاه

 رو ازم جدا کرد و گفت برم و به دکتر

خودت اطلاع بدم. Hospital Animated

 

به خانم دکتر که زنگ زد گفت

که اول ضربان قلب بچه خوب نبود

 ولی بعد خوب شد، خانم دکتر گفت

 ساعت 8 همین کارو تکرار کنید

 و بم اطلاع بدین. همین موقع بود

 که زن عمو اشرف با ترس رسید

 و گفت چی شده؟ منم که خیلی خیلی

 نگران و ناراحت بودم

 گفتم : خودمم نمیدونم!!!!!!!!!!!!

بعد از اون پرسیدم که کی

 به شما اطلاع داده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 اونم گفت : که بابا علی به عزیزجون

خبر داده عزیزجونم با ما تماس گرفت و

گفت ما بیایم تا او هم خودشو برسونه اهواز.

ساعت 5/4 بود که عزیزجون و خاله زهره

 نگران رسیدن بیمارستان و پیشم اومدن.

قرار بود ساعت 8 شب دوباره

ضربان قلبتو چک کنن تا اگه مشکلی

بود همون موقع منو به اتاق عمل

 ببرن اما چون یه کم حالم بهتر شده

بود و تو هنوز تو هفته ی 37 بودی

دکتر گفت تا فردا صبح صبر میکنیم

ببنیم چطور میشه.تو این مدت من

 خیلی نگران بودم و همش از خدا

میخواستم که حالم رو خوب

کنه تا خانم دکتر مجبور نباشه

 تو رو زودتر از تاریخ بدنیا بیاره.

خلاصه اون شب ساعت 11 دوباره

ضربان قلبتو چک کردن و گفتن خوبه

 

و من خیلی خوشحال شدم

ولی بم گفتند دوباره فردا صبح

 چکش میکنیم و تو دیگه نباید چیزی

 بخوری تا اگه مشکلی بود

 اورژانسی عمل شی.

اون شب پرستار بخش اجازه نداد

عزیزجون پیشم بمونه پس همراه

 آجی نیلوفر و خاله زهره و بابا علی

 که بیرون منتظر بودن رفت خونه عمو حسین

 و قرار شد صبح زود برگردن.

اون شب تا صبح اصلا خوابم نبرد

و همش به فکر تو بودم و از خدا میخواستم

 که تو رو سلامت حفظ کنه.

ساعت 8 صبح دوباره آزمایش ها تکرار شد

 ولی جواب خوبی نداشت و قرار شد که

 خانم دکتر خودشو زود برسونه تا عملم کنن.

من از طرفی خوشحال بودم که انتظار داره

به پایان میرسه و تو رو تو آغوش

 

 گرمم نوازش کنم و از طرفی هم نگران

 که خدایی نکرده مشکلی برات پیش نیاد.

داشتم آماده میشدم که به اتاق عمل برم

 که بابایی و عزیزجون و زن عمو اشرف

رسیدن بیمارستان، وقتی دکتر رسید

 گفت که یه چیزی باید بت بگم

ولی اصلا نگران نباش و ایشالا

که اینطور نیست اما چون زودتر

 از موعد داره بدنیا میاد اگه کامل نبود

 باید به بیمارستان دیگه ای منتقل شه

و اونجا بستری شه،

ziba

 تا این حرفو شنیدم انگار دنیا رو

 سرم خراب شد.

 وقتی منو به سمت اتاق عمل

میبردن بابایی که بیرون در منتظر بود

 تا منو دید اومد و سلام کرد اونم

 که خیلی نگران بود گفت به امید خدا

هیچ نیست و هردوتون سالم برمیگردین.

من که دیگه نمیتونستم طاقت بیارم

زدم زیر گریه، بابایی و عزیزجون گفتند

 چرا گریه میکنی این که ترس نداره؟

و من در جواب گفتم نمی ترسم ولی

دکتر این حرفو زده.

 اونا تا جلوی در اتاق عمل همراهیم

کردن و دلداریم میدادن ولی نگرانی

 من اجازه نمیداد که آروم شم

و گریه نکنم و همش تو دلم فقط از

خدا میخواستم که تو سالم باشی....  

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)