نفس مامان محمد منصورنفس مامان محمد منصور، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

تقدیم به دومین ستاره درخشان زندگی ما

زمینی شدن دومین فرشته زندگیمون

1391/4/30 19:47
714 بازدید
اشتراک گذاری

زیبا

در تاریخ 23 تیر 91 در ساعت 9 صبح

به اتاق عمل رفتم و اونجا همه داشتند

آماده میشدن و ساعت 30/9 بود

 که عمل شروع شد و آقای دکتر

گفتشكلك هاي كلفاز >>www.kalfaz.blogfa.com<< چون بچه داره زودتر

 از موعد بدنیا میاد بی هوشی

برا بچه ضرر داره و اونو بی حال

میکنه ولی بی حسی براش

مشکلی نداره و منم قبول

کردم بی حس شم.

بعد از کمی خانم دکتر گفت

 ایشالا که بچه رو به سلامتی

 دنیا میاری و هیچ ترسی نداره،

 تا داشت این حرفو میزد یه دفعه

صدایه بریده بریده گریه نوزادی

رو شنیدم اول فکر کردم صدا یه

بچه دیگس که تازه متولد شده

اما خانم دکتر گفت: قدمش مبارک باشه،

یه بچه خوشکل و سالم بدنیا

 آوردی و الحمدلله هیچ مشکلی نداره

و نیاز به بستری نیست و ساعت

متولد شدنش روز جمعه ساعت 40/9 صبحه.

وقتی اینا رو شنیدم دوباره اشک از

چشام خارج شد و از شوق و شادی

 شروع کردم به گریه کردن. 

خانم های پرستار که مرتب وضعیت

 منو کنترل میکردن گفتند

 که گریه نکن و اشکامو پاک کردن.

بعد پرستارها شروع کردن

 به شوخی کردن با هم:

یکی میگفت که دختره،

اون یکی میگفت مگه نمیبینی که پسره؟

 یکی دیگه میگفت قیافش بیشتر 

شبیه دختراس، خانم دکتر گفت

که این بچه خیلی خوش قدمه و پسرهای

 تیر ماهی بچه های خوبی هستند.

     

خلاصه هرکدوم یه چیزی میگفتن

و من خیلی خوشحال بودم و لحظه

 شماری میکردم تا از اتاق عمل

 بیرون بیام و تو رو ببینم.

به گفته ی عزیزجون:

 بابایی و عزیزجون و زن عمو اشرف

پشت در اتاق عمل نشسته بودند

 و و بابایی هم از همون جا

یه قرآن پیدا کرده بود و قرآن میخوند

 و برا سلامتی دوتامون دعا میکرد،

 عزیزجون و زن عمو اشرف هم دعا میخوندند.

ني ني شكلكني ني شكلك

قبل از عمل عزیزجون به خانم

 دکتر گفته بود که چرا

 این قضیه رو بم گفته؟

خانم دکترم گفته بود که اگه نمیگفتم

و بعد از عمل بچه رو نمیدید نگران میشد...

بعد از عمل اول منو به ریکاوری 

بردند و بعد از نیم ساعت به

بخش انتقالم دادند، در حین

انتقال بابایی سریع اومد و تولد تو

 رو بم تبریک گفت و چون تو رو دیده بود

 شروع کرد به تعریف کردن از تو

 و منم باز از شوق گریه کردم.

به بخش که رسیدیم سریع تو رو پیشم

 آوردم و بم نشون دادن

وووووووووواااااااااااای خداااااااااایه من

چقد ناز و دانشین و مظلوم بودی

هیچ وقت اون لحظه از یادم نمیره

 همه خوشحال بودن...

بابایی زود تو رو از دست پرستار

گرفت و شروع کرد به خوندن

 اذان و اقامه تو هر دو تا گوش

 تو تا مسلمون شی.

عزیزم هنگام تولد وزنت ٣کیلو و ٤٨٠ گرم-

قدت ٥١ سانت- دور سرت ٣٤ سانت بود.

چون ساعت ملاقات داشت

نزدیک میشد بابایی رفت و

یه جعبه شیرینی گرفت و برگشت.

ساعت 4 ملاقاتی بود

عموحسین، فاطمه، علی، آجی نیلوفر،

زن عمو اشرف، خاله زهره همه اومدن

تا تو رو ببینن، بات حرف میزدن

و کلی عکس و فیلم گرفتیم

بعدم بابایی به همه

شیرینی تعارف کرد.

بعد از تموم شدن ساعت

ملاقاتی بابایی نرفت و تا ساعت

 10 پیش ما موند ولی پرستار بخش اومد

 و گفت که دیگه باید بره.

شب تا صبح من و عزیزجون

نخوابیدیم ولی تو اروم و ساکت

خوابده بودی و همش فکر تو بودیم

که چرا اینطور ساکت خوابیده ای

 و به پرستار بخش گفتیم که هرکاری

 میکنیم بیدار نمیشه؟

 گفت بزنید کف پاهاش اما عزیزجون

 گفت ما دلمون نمیاد و خودتون بزنید

 و بعد یه کم بیدار شدی ولی دوباره خوابیدی.

خانم پرستار گفت که ممکن قندت افتاده

باشه پس تا صبح تو رو دوبار بردن

 و قندتو اندازه گرفتن ولی خدا رو شکر

 هر دو بار نرمال بود اما نمیدونستیم

چرا انقد راحت و بدون شیر خوابیده ای ما تا

صبح پلک نزدیم و بیدار موندیم.

فردا صبح دکتر نوزادان اومد و تو

رو چکاب کرد و گفت هیچ مشکلی نداری

و مرخص هستین اما بخاطر اطمینان

بیشتر میتونید  همین جا بمونید

و ماهم قبول کردیم،ساعت ١٢ دکتر

 بعدی اومد تو رو معاینه کرد

و باز گفت هیچ مشکلی نداری

 ولی تو هنوزم زیاد میخوابیدی و تو

 رو بردن تا واکسن هپاتیت و فلج اطفال

بزنی و بعد خانم پرستار تو رو اورد و تحویل داد.

 ساعت ٣ یه  دکتر دیگه تو رو دید

و مثل بقیه دکترا گفت که حالت

خوبه و جایه هیچ نگرانی نیست.

بابایی و عموحسین که بیرون منتظر ما بودن

اجازه ترخیصمونو و گرفتن و بابایی

با یه سبد گل خوشکل و یه کیک

 خوشکل سراغ ما اومد و همگی

به سمت خونه حرکت کردیم.

خاله نرگس تو خونه با قرآن و اسپند 

 از ما استقبال کرد و بابایی برامون

 یه مرغ خونریزی کرد تا به نیازمندا بدیم.

اول قرار بود بره ای که بابایی برات

خریده بود رو جلو پات بکشیم

 ولی عزیز جون گفت : که این

 بره رو بذارید تا ٧ روزت که تموم شد

 اونو عقیقه ات کنیم ما هم قبول کردیم .

برا شام زن عمو اشرف اینا مهمان

ما بودن، محسن بیشتر از همه

 مشتاق بود تو رو ببینه آخه

به جز اون بقیه تو رو دیده بودن.

بعد از خوردن شام یه جشن کوچولو به

 یمن ورود تو ،تو زندگیمون گرفتیم.

  راستی یادم رفت بگم اولین  کلامی

که بعد از بدنیا اومدنت شنیدی

 صلواتی بود که زن عمو اشرف تو گوش

 کوچولوت خوند.

 

وای قربونت برم مامانی

از روزی که من بیمارستان بستری

شدم کل فامیل زنگ میزدن

 حالمونو جویا میشدن و تبریک میگفتن

دست همگی درد نکنه که

 تو فکر ما بودن.

(عمو احمد- زن عمو اقدس-

زندایی صدیقه- زندایی فرشته-

دایی محمد- عمه مهین-

 عمه مرضیه- خاله صفیه(خاله عزیزجون)- منصوره- عمه ناهید- عمه آزیتا- عمه اختر-

عمه کوکب_ زینب_پدربزگم_

خواهرهای زن عمو اشرف و دختر

خواهرش_دوستای عزیزجون و ....)

 

برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب سر بزنید...

 

 این عکسا رو خاله زهره جون تو بیمارستان ازت گرفته...

 

 اینم وقتی که اومدی خونه.خوش آمدی عزیزم...

 

 جشن کوچولوی ورود محمدمنصور به زندگیمون...

 این کیک خوشملو برا ورود تو نازنینم به دنیای عشقمون بابایی خرید

 

دست بابا علی درد نکنه منو همیشه با کاراش شرمنده می کنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله سنا
30 تیر 91 14:54
اخی عزیزم......مبارک باشه....


مررررررررررررررسی گلم.
نایسل خانم
30 تیر 91 20:40
مبارکک باشه قدمش مبارک عزیزمممم خوش نام باشه چقدر نازه


قررررربوووونت مرسی. ایشالا به همین زودی روزی خودتون.