اربعین امام حسین (ع)
بار بگشایید اینجا کربلاست
آب و خاکش با دل و جان آشناست
اربعین است اربعین کربلاست
هر طرف غوغایی از غم ها به پاست
السلام ای وادی کربلا
السلام ای سرزمین پر بلا
السلام ای جلوه گاه ذوالمنن
السلام ای کشته های بی کفن
اربعین حسینی برشما تسلیت باد
بعد از سه روز پیکر سرخش،کفن نداشت
یوسف ترین شهید خدا،پیراهن نداشت
از بس که نیزه خون تنش را مکیده بود
حتی توان و قدرت ناله زدن نداشت
زلفی که شانه شد به سر نیزه، صبح گاه
کنج تنور،چاره به جز سوختن نداشت
در بوریای کهنه، تن لاله پوش او
پیچیده شد،اگر چه شقایق کفن نداشت
سلام ای نازنینم
اربعین امام حسین (ع) فرا رسیده و چون عزیز جون روضه
داره قرار شد که از روز چهارشنبه ظهر بریم شوشتر
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود که رسیدیم
روز پنج شنبه که مصادف بود با اربعین حسینی و
هم آخرین روز روضه عزیزجون
تو این 10 روزی که روضه خوند تمام نذر هایی که
برا سلامتیت کرده بودیم هم ادا کردیم من 2 سری
استکان و سفره امام حسن (ع)-خاله نرگس جون
سفره حضرت رقیه (س) و عزیز جون هم شیر و
بیسکویت و سفره حضرت رقیه
دستشون درد نکنه
حضرت رقیه(س):
به ماه آسمون می گفت، شمع شب سوز منی
یاد عمو بخیر که تو مثله عمو جونه منی
راستی تو از تو آسمون، ببین بابای من کجاست
بهش بگو که دخترت، ساکن تو خرابه هاست
بهش بگو دختری که شونه به موهاش میزدی
جون به لبش رسیده و تو از سفر نیومدی
بابا من را ببخش اگر که ل لک لکنت زبان گرفتم
آخه شکسته دستی دندان شیری ام را…
تو روضه ،عزیز جون تو رو پیش سیده بی بی جزایری
برد و اونا کلی به تو دعا خوندن و چون بعضی از
دوستای و همسایه های عزیز جون برا اولین بار
تو رو میدیدن تو رو گرفتن و از این یکی به بغل
اون یکی میدادن و تو رو می بوسیدن
اون روز برای ناهار طبق هر سال کلی دعوتی
داشتیم و بعداز روضه مهمونا اومدن
برای ناهار تو بغل عمو محمود بودی و او
زحمت غذا دادن به تو رو کشید (دستش درد نکنه)
ماشالاه انقدر شکمویی که اگه میخواست خودش غذا
بخوره غر میزدی که باید تو دهن من غذا بزاری
عصر همون روز رفتیم مقام صاحب الزمان رو قبر
بابا منصور جون فاتحه خوندیم
شب هم رفتیم خونه دایی رضا ، تا رسیدیم
پسر داییم تو رو از من گرفت ،آخه چون خیلی
دوست داره و مامانش میگه که اون هیچ بچه ای
رو دوس نداره ولی محمد منصور خیلی دوس داره
و همیشه سراغشو می گیره
وقتی نشستیم بابا بزرگم اومد و اونم حال
تو رو پرسید و گفت : من تا بچه ای راه نیوفته اصلا"
دوس ندارم نگاش کنم چه برسه به این که
باش حرف بزنم ولی نمیدونم چرا این بچه
رو خیلی دوس دارم و به دلم نشسته
روز جمعه هم تو رو بردیم خونه مامان زنداییم
تا حسابی روغن گردو برا دندونات که زود در بیان
بهت بزنه اونم خیلی دوست داره
خلاصه تو طرفدارهای زیادی تو فامیل داری
بعد از اونجا اومدیم اهواز و الان که دارم برات
مینویسم تو راحت خوابیدی ولی هر نیم
ساعتی 1 بار بیدار میشی و من اول باید
بخوابونمت بعد ادامه مطالبو بنویسم.
ادامه مطلب کلیک کنید
خونه عزیز جون
همه صلوات بفرستین
تازه رسیده بودیم اهواز ،تو هم تو تختت با اسبات بازی می کردی