نیمه شعبان
١٥ تیرماه مصادف بود با نیمه شعبان
و ولادت امام زمان (ع)
حضرت مهدی (عج) امام دوازدهم ما
مسلمانان است که به فرمان خدا
فعلا" از نظر ها غایب است همه
ما منتظریم تا ظهور کند و با ظهورش
تمامی بدی ها رو از بین ببرد.
بیا که خسته اند جمعه های انتطارمان
بیا که جمعه هم گذشت دیر شد قرارمان
تمام روزنامه های شنبه تیتر می زنند
تو آمدی و سبز شد ترنم بهارمان . . .
روز چهارشنبه یعنی 14 تیرماه عزیز جون
با خاله های نازت اومدن اهواز
چون فردای اون روز قرار بود که
زن عمو اشرف برای تولد امام زمان (ع)
جشن بگیره و به اونا گفته بود که باید حتما" بیان .
بعد از اومدن عزیز جون اینا ما رفتیم
دنبالشون و بعد از اون رفتیم
علی ابن مهزیار (ع) اونجا هم جشن
با شکوهی گرفته بودن در حین رفتن
به اونجا یک دفعه بابایی خون دماغ شد
و من خیلی ترسیدم و ناراحت شدم
چون تا حالا چنین اتفاقی براش نیفتاده بود .
تو علی ابن مهزیار که بودیم همه شادی
می کردن و دست میزد ن ولی من
تمام فکر و ذهنم درگیر بابایی بود ک
ه چرا این طور شد و آروم گریه میکردم
و از خدا و امام زمان (ع) میخواستم
تا یک دفعه اتفاق بدی نیفته چون
تمام زندگی و دار و ندار من بابا ییته و
من بدون اون یک ثانیه هم نمی تونم زنده بمونه .
بعد از جشن بابایی گفت که حالا کجا
بریم ولی من که دیگه تحمل نداشتم
با گریه بلند گفتم که بریم دکتر تا ببینم
چرااینطور شد اول بابایی قبول نمی کرد
و میگفت که هیچ نیست ولی بعد از اینکه
پافشاری من و عزیز جون رو دید بالاخره
کوتاه اومد و ما رفتیم بیمارستان و
پس از چکاب آقای دکتر یه سری آزمایشات
نوشت و بابایی اونا رو انجام داد.
خدا رو شکر هیچ مشکلی وجود نداشت
و اون موقع یکم من آروم شدم ولی
بازم کمی تو فکر بودم بعد از اون
ما عزیز جون اینا رو رسوندیم
خونه زن عمو اشرف اینا چون
چند باری به عزیز جون زنگ زده بود
و گفته بود که بره خونشون و اعمال
اون شب رو با هم انجام بدن.
فردا یعنی روز پنج شنبه برای ناهار
و شام خونه زن عمو اشرف اینا دعوت
بودیم و ما صبح رفتیم خونشون شب
جشن بود و من تو جشن هم برا سلامت
تو و هم برا بابا علی و بقیه دعا کردم.
روز جمعه هم من نماز امام زمان(ع)
رو که برای تو نذر کرده بودم خوندیم
و هم برا بابایی سفره حضرت ابوالفضل (ع)
پهن کردیم.
عصر اون روز هم خاله اینا و آجی نیلوفر
و با کمک فاطمه (دختر زن عمو اشرف)
یه اتاق ناز برات آماده کردن و
لباس های زیباتو چیدن و زن عمو اشرف
و عزیز جونم لباسهای بیمارستان
رو آماده کردن.
دست همشون درد نکنه زحمت کشیدن.
روز شنبه صبح هم عزیز جون اینا رفتن شوشتر.