نفس مامان محمد منصورنفس مامان محمد منصور، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

تقدیم به دومین ستاره درخشان زندگی ما

نیمه شعبان

1391/4/18 15:58
507 بازدید
اشتراک گذاری

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

١٥ تیرماه مصادف بود با نیمه شعبان

 و ولادت امام زمان (ع)

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

 

جشن بزرگ نیمه شعبان ویژه بانوان برگزار می شود

 

حضرت مهدی (عج) امام دوازدهم ما

 مسلمانان است که به فرمان خدا

 فعلا" از نظر ها غایب است همه

 ما منتظریم تا ظهور کند و با ظهورش

 تمامی بدی ها رو از بین ببرد.

 

اس ام اس امام زمان اردیبهشت 90 - www.RadsMs.com

بیا که خسته اند جمعه های انتطارمان

بیا که جمعه هم گذشت دیر شد قرارمان

تمام روزنامه های شنبه تیتر می زنند

تو آمدی و سبز شد ترنم بهارمان . . .

 

 

 

روز چهارشنبه یعنی 14 تیرماه عزیز جون

 با خاله های نازت اومدن اهواز

چون فردای اون روز قرار بود که

 زن عمو اشرف برای تولدziba امام زمان (ع)

 جشن بگیره و به اونا گفته بود که باید حتما" بیان .

ziba

بعد از اومدن عزیز جون اینا ما رفتیم

 دنبالشون و بعد از اون رفتیم

 علی ابن مهزیار (ع) اونجا هم جشن

 با شکوهی گرفته بودنziba در حین رفتن

 به اونجا یک دفعه بابایی خون دماغ شد

 و من خیلی ترسیدم و ناراحت شدم

 چون تا حالا چنین اتفاقی براش نیفتاده بود .

ziba

 

 تو علی ابن مهزیار که بودیم همه شادی

 می کردن و دست میزد ن ولی من

 تمام فکر  و ذهنم درگیر بابایی بود ک

ه چرا این طور شد و آروم گریه میکردم

  و از خدا و امام زمان (ع) میخواستم

 تا یک دفعه اتفاق بدی نیفته چون

 تمام زندگی و دار و ندار من بابا ییته و

 من بدون اون یک ثانیه هم نمی تونم زنده بمونه .

ziba

 بعد از جشن بابایی گفت که حالا کجا

 بریم ولی من که دیگه تحمل نداشتم

 با گریه بلند گفتم که بریم دکتر تا ببینم

 چرااینطور شد اول بابایی قبول نمی کرد

 و میگفت که هیچ نیست ولی بعد از اینکه

 پافشاری من و عزیز جون رو دید بالاخره

 کوتاه اومد و ما رفتیم بیمارستان وCartoon of a Nurse Holding a Insulin Syringe

 پس از چکاب آقای دکتر یه سری آزمایشات

 نوشت و بابایی اونا رو انجام داد.15_6_26.gif

 خدا رو شکر هیچ مشکلی وجود نداشت

 و اون موقع یکم من آروم شدم ولی

 بازم کمی تو فکر بودم  بعد از اون

 ما عزیز جون اینا رو رسوندیم

 خونه زن عمو اشرف اینا چون

 چند باری به عزیز جون زنگ زده بود

 و گفته بود که بره خونشون و اعمال

 اون شب رو با هم انجام بدن.

فردا یعنی روز پنج شنبه برای ناهار

 و شام خونه زن عمو اشرف اینا دعوت

 بودیم و ما صبح رفتیم خونشون شب

 جشن بود و من تو جشن هم برا سلامت

 تو و هم برا بابا علی و بقیه دعا کردم.

 

روز جمعه هم من نماز امام زمان(ع)

 رو که برای تو نذر کرده بودم خوندیم

 و هم برا بابایی سفره حضرت ابوالفضل (ع)

 پهن کردیم.

عصر اون روز هم خاله اینا و آجی نیلوفرzibaziba

 و با کمک فاطمه (دختر زن عمو اشرف)

 یه اتاق ناز برات آماده کردنziba و

 لباس های زیباتو چیدن و زن عمو اشرف

 و عزیز جونم لباسهای بیمارستان

 رو آماده کردن.

zibazibaziba

 دست همشون درد نکنه زحمت کشیدن.

ziba

روز شنبه صبح هم عزیز جون اینا رفتن شوشتر. 

Baby glitter plaatjes   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کودکانه های من
20 تیر 91 19:04
سلام
چرا اونجا نوشتین خاطرات دومین فرزندم؟
پس اولیش کو؟


اولیش دیگه بزرگ شده و خودش یه سایت جدا گونه داره