نفس مامان محمد منصورنفس مامان محمد منصور، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

تقدیم به دومین ستاره درخشان زندگی ما

چند نصیحت از مامان زهرا به گل پسر محمد منصور

  خدایا دیده ای بینا به من ده                 دلی پر شور و بی پروا به من ده      دستم از هر چیز خالیست                                    دلی سرشار چون دریا به من ده     روزی ، مردی خواب عجیبی دید ! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای انها نگاه می کند . هنگام ورود ، دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین ئمی رسند باز می کنند و داخل جعبه می گذارند .  ...
13 شهريور 1392

اتفاقات فروردین تا خردادماه =لیست عیدی هات+سرگذشت مرواریدات +......

            بهانه اگر تو باشی می توان نوشت می شود سرود می شود نگاشت بهانه اگر تو باشی اشک هایم شعر می شود قطره قطره می چکد بر روی کاغذ بهانه اگر تو باشی بغض هایم وا می شود خنده بر لبهایم جاری می شود بهانه اگر تو باشی شب سیاهم سپید می شود بهانه اگر تو باشی رودخانه ی یخ زده دل من آب روان می شود پس اگر بهانه تو باشی هر روز من بهار می شود و اگر بهانه تو باشی..........     سلام عشق مامان ،از خدا می خوام که هر وقت (در آینده ) این خاطرات شیرین رو می خونی و در هر  جایی که  هستی سالم و تندرست ...
11 شهريور 1392

ماه رمضان و 1 ساله شدن فندقم

__________________ خدایا مرا ببخش بخاطر تمام درهایی که کوبیدم و خانه تو نبود... ...    شکرت خدا که دوباره تونستم ماه رجب و شعبان را لمس کنم و وارد رمضان شوم دلبندم این دومین رمضانی است که داری پشت سر میزاری کرامت خداوند باز نصیب ما شد که عشق رمضان ، باز درونمان شعله بکشه و از خداوند می خوا م که به عمر شماها عزیزانم برکت زنده بودن دهد و هر ساله این ماه عزیز رو گرامی بدارین   * “خــــــ ــــــدایـــ ـــــــــا ” همه از تو می خواهند ” بدهی ” اما, من از تو می خواهم ” بگیری ” خستگی,دلتنگی و غصه ها را, از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوست...
10 شهريور 1392

مسافرت در خردادماه

سلام جیرجیرک مامان که شبا تا صبح بیداری :) بالاخره تاریخ حرکتمون به سمت بروجرد شد 14خرداد ماه                      همسفری هامون هم عمو حسین وعمو بهروز و عمه مهین و عمه نسرین بودند .   اونا صبح زود حرکت کردند و ما ظهر پشت سرشون حرکت کردیم و بروجرد بهشون ملحق شدیم .                                      ...
4 شهريور 1392

صبحانه حادثه آفرین

  17/12 روز پنج شنبه رفتیم شوشتر روز جمعه صبح عزیز جون برا خوردن صبحونه ما رو بیدار کرد ، هانیه دختر دایی من هم اونجا بود و و چون تو رو خیلی دوس داره اونم صبح زود بیدار شد در حال خوردن صبحانه بودیم که اون تو رو از من گرفت و بعد در حال بازی کردن با تو بود که یهو از دستش در رفتی و افتادی تو قوری چای ،اول انگشتات تو قوری رفت و بعد قوری چپه شد رو دستت واااااای تا یهو این اتفاقو دیدم  زود پیرنت رو از تنت در آوردم ولی ......... الهی بمیرم برات ،یهو تمام پوست دستت کند و آویزون شد و دستت شروع به آب اومدن کرد ومن  تا این صحنه رو دیدم با صدای بلند و گریه...
22 مرداد 1392

اعیاد شعبانیه و دوباره سلام

      سلام فندق جونم بالاخره بعد از سه ماه و اندی دوباره سراغ دفتر خاطراتت اومدم و بازم می خوام برات  از این روزای خوبت بنویسم این مدت حسابی سرم شلو غ بود و از همه مهمتر ، این روزا ماشالاه خیلی شیطون و بلا شدی و نمیزاری  که من کارامو بکنم و یا برات بنویسم چون وقتی پیش کامپیوتر  میام تو هم دنبال من میای و اجازه نوشتن نمیدی   این مدت خیلی خسته شده بودم و نمی خواستم دیگه ادامه بدم  و برات بنویسم ولی دوباره پشیمون شدم و به این فکر کردم که در آینده وقتی این خاطرات شیرین رو میخونی لذت خواهی برد  بهمین دلیل دوباره عزمم رو راسخ ک...
23 خرداد 1392